اين داستان غرورانگيز را يك ايراني در يك نشريهي معتبر خارجي نوشته. بخوانيد و به خود بباليد.
دفتر خاطرات 2559 ساله
548 ق م - يك صبح زيبا
جير جير پرندگان را از پنجره ميشنوم.
دست و رويم را با گلاب ميشويم، لباس بلند و سپيدي بر تن ميكنم، گل سفيد رنگ به موهايم مي زنم و گردنبند طلائي زرتشتنشان را به گردن مياويزم.
امروز روز بزرگي است...
امروز من و خانوادهام براي نخستين بار از لوح كورش كبير ديدن ميكنيم.
من تا اين لحظه نه، اما شما اي خوانندگان سدهي بيست و يكم، همين لوح را به عنوان نخستين اعلاميهي حقوق بشر ميشناسيد.
بايد بروم، پدر و مادر و برادرانم صدايم مي
كنند: " بشتاب فارس، دنيا منتظر است."
هان، از قرار اسم من فارس است.
سال 651- يك روز باراني
باران ميبارد.
معمولا" وقتي كه ميبارد من خوشحالم و خداي بزرگمان اهورا مزدا را سپاس مي
گزارم.
با باران، دشت
هاي پهناور سرزمين من با همهي گونهدانههاي خوراكي و همه گونه ميوههاي خوشگوار بيش از پيش شكوفا ميشود.
اما امروز اندوهگينم.
امروز شنيديم كه پادشاهمان، يزدگرد سوم از دودمان ساسانيان كشته شده است.
مسلمانان به كشورم تاختهاند.
اكنون بايد بروم.
دخترم دنيا در گهوارهاش گريه ميكند.
حدود قرن هشتم - آسماني به رنگ آبي روشن با تكههائي ابر سفيد
ديروز براي من و همهي ايرانيان روز بزرگي بود.
پدرم جعفر برمكي، يك ايراني، وزير خليفه هارون الرشيد، يك عرب، شد.
خوانندگان عزيز سدهي بيست و يكم، وزير همان است كه شما نخستوزير يا معاون رئيسجمهور خواهيد گفت.
پدرم ميگويد:" ما ايرانيان مسلمان شديم اما عرب نشديم. ما ايراني هستيم و همواره ايراني خواهيم ماند."
اكنون بايد شتاب كنم.
بايد حواسم به مشق تيراندازي سوار بر اسب همراه برادرانم باشد.
پدرم تاكيد دارد هرچه برادرانم مياموزند من هم بياموزم. هان، از قرار، اسم من شهرزاد است.
قرن يازده- دوازدهم - آسماني بدون ابر
من عروس نظامالملك، وزير ايراني ملك شاه سلجوقي، پادشاه تركتبارمان هستم.
امروز پدرشوهرم رصدخانهاي را افتتاح ميكند.
من هنوز نميدانم، اما شما خوانندگان عزيز قرن بيست و يكم اين رصدخانه را به عنوان مكاني خواهيد شناخت كه عمر خيام كند و كاوش براي تقويمي تازه را در آن به انجام خواهد رساند.
بله، ما ايرانيان هنوز ايراني هستيم، مهم نيست چه كسي بر كشور حاكم است، عرب يا ترك، ايران هنوز ايران است و ايراني هنوز ايراني.
هان، از قرار، اسم من آزاده است.
حدود قرن سيزدهم - آسماني تيره و تار
چنگيزخان در ايران است.
مغول ها ميكشند، ويران ميكنند، غارت ميكنند و ميسوزانند.
خدا ميداند چه تعداد از مردم را از دم تيغ گذراندهاند. شما اي خوانندگان قرن بيست و يكم خواهيد دانست: 2.5 ميليون.
لابد اين آخر دنيا است! اما نه! هيچ چيزي هيچ پاپاني ندارد.
هر چيزي آغاز ميشود، شكوفا ميشود و هنگامي كه پژمرد و به آخر رسيد...
دوباره زندگي را از سر ميگيرد...
اين قاعدهي تغيرناپذير جهان و طبيعت است.
درست مثل گلدان شمعداني كوچك من بر لبهي پنجره كه از پس بسياري زمستان
هاي سخت دوباره در بهار گل داده است.
ايران باز جان به سلامت خواهد برد.
بهاري ديگر در پيش است.
حدود قرن پانزدهم - آسمان بزرگان
اسم من افتخار است.
در اتاقم نشستهام و به گذشته و آينده فكر ميكنم.
كشورم غول
هائي در شعر و ادب و فلسفه پرورانده است: فردوسي، سعدي، حافظ، خيام و مولاناي رومي نمونههائي از آنانند. اي خوانندهي قرن بيست ويكم، حوصلهات سر خواهد رفت. اگر دوست داري اين غول
ها را بشناسي به ويكيپديا مراجعه كن.
قرن شانزدهم - آسماني صاف
از پنجرهي اتاقم ميدان نقش جهان را ميبينم.
من هنوز نميتوانم، اما تو اي خواننده ي قرن بيست ويكم، ميتواني بيائي و در شهر اصفهان، پايتخت ايران، از اين مكان باشكوه و خيلي بناهاي ديگر كه پادشاه ما شاه عباس كبير ايجاد كرد ديدن كني.
امروز به خانهي دوست عزيزم آرمينه دعوت شدهام.
او ارمني است.
او در جلفا زندگي ميكند: محله ي ارمنيهاي اصفهان در ساحل جنوبي زاينده رود.
آرمينه و خانوادهاش همراه حدود 150000 ارمني از سرزمينهاي شمال ايران به اصفهان آمدهاند.
روزي در بازار بزرگ اصفهان به هم برخورديم و دوست شديم.
من ميخواستم يك چادر مشكي بخرم و آرمينه يك روسري قرمز.
ما دوست شديم و من يك روسري قرمز هم خريدم...
موي سرم را شانه ميكنم.
در مسير خانهي آرمينه بايد موي سرم پوشيده باشد.
بايد صورت و تمام بدنم هم پوشيده باشد.
اين عرف اسلامي براي زنان در ايران است و من هم مسلمانم.
ممكن است بپرسيد،" شانه كردن مو وقتي بايد روسري سر كني چه فايده اي دارد؟
" اما آرمينه مسلمان نيست.
آرمينه و همهي ارمنيها مسيحياند.
آرمينه به من گفته كه ارمنستان اولين كشور دنيا بوده كه مسيحيت را به عنوان دين رسمي پذيرفته است.
در خانهي آرمينه حتا در حضور برادرش مي توانم روسريم را بردارم.
وقتي با من حرف ميزند مستقيما" توي چشمهايم نگاه ميكند.
مردان مسلمان اينطور نيستند.
برادر آرمينه چشمهاي زيبائي دارد.
حدود قرن نوزدهم – آسمان خاكستري دلگير
اسم من لاله است.
شانزده سال دارم.
در حرمسراي ناصرالدين شاه، چهارمين پادشاه سلسلهي قاجار، زندگي ميكنم.
من يكي از همسران متعدد او هستم.
زندگي در حرمسرا مثل زندگي در زندان است.
اگر به خاطر تاج السلطنه، دختر شاه، كه تقريبا" هم سن و سال من و تنها دوست و بهترين دوست من است نبود، زندگي برايم غير قابل تحمل ميشد.
او به من خواندن و نوشتن و نواختن تار را مي آموزد. البته همه ي اين كارها را در خفاي كامل انجام ميدهيم. زنها اجازه ندارند چنين كارهائي بكنند.
من تاجي را تحسين ميكنم. من او را اين طور مينامم.
او خيلي پر جرات است.
او چيزهائي مي گويد كه به گوش من نخورده است: اين كه تفاوتي بين زن و مرد نيست و حقوق زنان و مردان بايد برابر باشد.
با هم خاطرات زني به نام فارس را ميخوانيم كه در دوران كورش كبير زندگي ميكرده.
فارس در دفتر خاطراتش از زندگي روزمرهاش ميگويد و از تجربهي اسب سواري با برادران و پسرعموهايش.
او ميگويد كه در انتخاب شوهر و در انتخاب لباسي كه ميخواهد بپوشد آزاد است و اين كه دوست دارد به گيسوي بلندش گل سرخ بزند.
من هم موي سياه بلندي دارم اما مجبورم آن را با روسري بپوشانم.
ديروز تاجي به من يك گلدان گل لالهي قرمز داد.
من اين گلدان را بر لبهي پنجرهي اتاقم در حرمسرا گذاشتهام.
الان وقت آب دادن به لالههاي قشنگم است.
بايد آنها را زنده نگهدارم.
شايد روزي من هم گلهاي آن را به موهايم بزنم.
اوايل قرن بيستم – آسماني به رنگ آتش
اسم من لاله است.
اسم جد مادريم را روي من گذاشته اند كه در حرمسراي شاه زندگي كرد و همانجا مرد.
از زمان جد مادريم تا امروز خيلي چيزها عوض شدهاند. حالا سلطنت مشروطه داريم.
ما نفت داريم.
ما يك كشور ثروتمنديم.
حالا بايد بروم.
شوهرم منتظر است.
بايد با هم در يك تظاهرات شركت كنيم.
بايد عليه بيگانگاني كه در امور كشورم دخالت ميكنند اعتراض كنيم.
پيراهن سفيد رنگي بر تن مي
كنم و كلاه كوچكي بر سر ميگذارم: كلاه كوچكي با لالههاي سرخ.
حدود 1935 – توفان و تندر
ديگر اسم كشور من فارس نيست بلكه ايران است.
ديروز رضاشاه، اولين شاه سلسلهي پهلوي، بهوسيلهي مهاجمين انگليسي- شورويائي ناچار از كنارهگيري شد.
من پادشاهمان را دوست داشتم چون اصلاحات اداري و اجتماعي زيادي انجام داد.
مهمترين كاري كه كرد كشف حجاب از زنان ايراني بود. در حالي كه با چشم
هاي قرمز و با كلمات پرحرارت از رضا شاه دفاع مي
كنم، مادر بزرگ كوچك قامت و سفيد روي من كه هميشه بوي گل ياس ميدهد جانمازش را تا ميكند...
از پنجره به درخت خرمالوي توي حياط نگاه ميكند و ميگويد: " نميشود با زور مردم را وادار كرد چيزهائي را كه هزار سال به آن فكر و عمل كردهاند به زور نفي و فراموش كنند.
" روي درخت خرمالو پرستوها را ميبينم كه جيرجيركنان از شاخهاي به شاخهي ديگر ميپرند.
حالا بايد بروم.
دختر كوچكم ايران گريه ميكند.
بايد به او غذا بدهم.
حدود 1970 – آسماني ابري
اسمم ايراندخت است.
اسم مادرم، ايران، را روي من گذاشتهاند.
در واقع من دختر مادرم و دختر مادر او و دختر همهي مادران كشورم هستم.
من دانشگاه ميروم.
حقوق ميخوانم.
تهران، پايتخت ايران شهري بزرگ است، پر از كافه و رستوران و ديسكو، درست مثل پاريس يا لندن.
محمد رضاشاه، دومين شاه سلسلهي پهلوي ميگويد: " اكنون هيچ كشوري نميتواند انگشت تهديدش را به سوي ما بگيرد، زيرا تلافي خواهيم كرد.
" قدرت چيز عجيبي است.
آدم را دچار توهم ميكند.
دلم ميخواست شاه ما واقعبينتر بود.
جون 2009 – آسماني سبز
جيك جيك كامپيوترم را ميشنوم.
نوار سبزي به پيشانيم ميبندم و به خيابان ميروم.
فارس، دنيا، شهرزاد، آزاده، افتخار!!!
غصه نخوريد: من هنوز زندهام. 2559 سال عمر كردهام و اسمم ايران است.
با تشكر از كوروش قبرس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر