۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

اسلام، روزگاری با هم دوست بودیم، اما خودت این دوستی را پایان دادی


Image and video hosting by TinyPic


روزگاری دوستت داشتم. همه خوبی، پاکی و انسانیت را در تو می‏دیدم. وقتی ظلم و ستمی از جانب حامیانت می‏دیدم، همواره می‏گفتم که اینان هیچ چیزی از تو یاد نگرفته اند و فقط ظاهر دستورات و احکام تو را شنیده و دیده اند و مسلمان اسمی هستند. همواره در مباحث و گفتگو با دوستان و نزدیکان سنگ تو را به سینه می‏زدم و از این که حامیت بودم به خود می‏بالیدم. اما... چه زود قداستت در پیشم شکست. آن روز، همان روزی بود که تصمیم گرفتم، کتابت یعنی قرآن را بخوانم. آن هم نه عربی، بلکه فارسی. سوره ای را به تصادف انتخاب کردم. صحبت از جنگ و خونریزی و دستور مستقیم به کشتار بود، هر چه بیشتر می‏خواندم، بیشتر ناراحت و غمگین می‏شدم. آیا واقعا این تو بودی؟ از آن روز به بعد، با خودم و تو درگیر شدم. هر چه بیشتر درباره ات تحقیق و جستجو می‏کردم، نا امیدی و سر خوردگی بیشتری نصیبم می‏شد. آخر عقاید تو درباره انسان ها با عقاید من سازگار نبود. تا این که تصمیم گرفتم دیگر از تو دست بکشم. تصمیم بسیار سختی بود. گزینشی بود بین عقل و احساس. هنوز هم گاهی به یاد روزهایی می‏افتم که تو برایم عزیز بودی. ولی تلخی هایت مانع از برگشتنم می‏شود. تلخی هایی که حرف های شیرینت را برایم کاملا بی معنی کرد. به تو ناسزا نگفته و توهین هم نمی‏کنم. اما سالهاست که دیگر با تو کاری ندارم. روزی هدف زندگیم تو بودی. عزیز و گرامی بودی. زمانی دوستم بودی و دوستت داشتم... اما خودت به همه چیز پایان دادی.

بافومه

هیچ نظری موجود نیست: