روزگاری دوستت داشتم. همه خوبی، پاکی و انسانیت را در تو میدیدم. وقتی ظلم و ستمی از جانب حامیانت میدیدم، همواره میگفتم که اینان هیچ چیزی از تو یاد نگرفته اند و فقط ظاهر دستورات و احکام تو را شنیده و دیده اند و مسلمان اسمی هستند. همواره در مباحث و گفتگو با دوستان و نزدیکان سنگ تو را به سینه میزدم و از این که حامیت بودم به خود میبالیدم. اما... چه زود قداستت در پیشم شکست. آن روز، همان روزی بود که تصمیم گرفتم، کتابت یعنی قرآن را بخوانم. آن هم نه عربی، بلکه فارسی. سوره ای را به تصادف انتخاب کردم. صحبت از جنگ و خونریزی و دستور مستقیم به کشتار بود، هر چه بیشتر میخواندم، بیشتر ناراحت و غمگین میشدم. آیا واقعا این تو بودی؟ از آن روز به بعد، با خودم و تو درگیر شدم. هر چه بیشتر درباره ات تحقیق و جستجو میکردم، نا امیدی و سر خوردگی بیشتری نصیبم میشد. آخر عقاید تو درباره انسان ها با عقاید من سازگار نبود. تا این که تصمیم گرفتم دیگر از تو دست بکشم. تصمیم بسیار سختی بود. گزینشی بود بین عقل و احساس. هنوز هم گاهی به یاد روزهایی میافتم که تو برایم عزیز بودی. ولی تلخی هایت مانع از برگشتنم میشود. تلخی هایی که حرف های شیرینت را برایم کاملا بی معنی کرد. به تو ناسزا نگفته و توهین هم نمیکنم. اما سالهاست که دیگر با تو کاری ندارم. روزی هدف زندگیم تو بودی. عزیز و گرامی بودی. زمانی دوستم بودی و دوستت داشتم... اما خودت به همه چیز پایان دادی.
بافومه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر