۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه
اشعار یک ایرانی آزاده و فراری2
(شام غریبان)
بیا امشب برای روح یاران جمع باشیم
چو پروانه میان شعله های شمع باشیم
بیا تا در کنار هم سرودی را بسازیم
به ایثار جوانان وطن بر خود بنازیم
کجا هستند شیران دلیر آریائی؟
که خالی از هوس بودندو از رنگ سیاهی
کجا ماندند یاران دلیر کاوه و گیو؟
که بی باکند از این نعره ی مستانه ی دیو
به خود بنگر برادر وارث آنان تو هستی
تو پیروز بنردی با همه اصحاب پستی
بیا تا مرز پیروزی کنار هم بمانیم
سرود و نام جانبازان ایران را بخوانیم..
(مهداص)
(پرچمم آزاد کن)
روزِگاری پرچمم سرخ و سفید و سبز بود
دست نا محرم زدو تقدیس پرچم را ربود
عمروعاص دیگری آمد برون از پرده ها
زد میان مردم آزاده ی ما نرده ها
از دروغ و حیله و مکرو دغل باکی نداشت
پُر گنه بود و نمیدانم چرا شاکی نداشت
گردنِ مظلوم را با پنبه و پر میبرید
شاکیان را در خفا اعدام و یا سر میبرید
پرچمم را چون عبا بر دوش خود همراه داشت
تخم غم را بر دل ایران و ایرانی بکاشت...
تا که سبزِ پرچمم را سیدی آزاد کرد
دشت یأسِ سینه ی ما را هم او آباد کرد
در میان بیرقش سرخ و سپیدی کسر بود
رنگ صلح و جانثاری در میان حصر بود
در نبردِ حق و باطل قلب ما آتش گرفت
خون پاک این شهیدان سرخِ پرچم پس گرفت
حال باید پرده های بین مردم را گسست
راه کتمان حقیقت را بر این بیچاره بست
تا که در صلح و رفاقت نقشِ فردا را بدید
آید از مهر و محبت روی این پرچم سپید..
(مهداص)
http://hamid-iran.blogspot.com/2009/06/blog-post_6506.html#comments
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
نمیدونم چرا دلم میخواد که امروز من رو بگیرن تا بتونم برم پیش دوستام .
پیش کسانی که میدونم تا حالا خیلی هاشون شهید شدن و اونهایی هم که زنده هستن ناقص شدن و مثل یه تیکه گوشت یه گوشه افتادن... دلم میخواد که پیش شون باشم. از همه ی دوستان عاجزانه تمنا میکنم که برای بچه هایی که ازشون هیچ خبری نیست دعا کنند(مهداص)
(ابابیلیان)
کوچه ها پر وحشت و لبریزِ از فریاد ها
مانده رنگِ خونِ یاران بر زمین و یاد ها
در میان بهتِ دنیا سینه ها از هم درید
شکوه ها را نزد یزدانِ اهورائی برید
تاریِ چشمان من از گاز اشک آور نبود
هیچ تصویری چنین در خون و درد آور نبود
نوگلی بشکفته در خون ، میزبانش عزرَئیل
دیده هایت ببر نزد خدا ای جبرَئیل
ما سپاهی از ابابیل تو را کم داشتیم
سنگ را با دست خود از کوچه ها برداشتیم
بیگناهان را دگر باره به خاک انداختند
راحت از کردار خود بر دیگری پرداختند
دود بود و سرب داغ و لخته خونی روی چشم
آمد از تصویر مرگِ بیکسان عالم به خشم
گوئی از آب حیات این نانجیبان خورده اند
آبِ رویِ دین نابِ مصطفی را برده اند
(مهداص)
توی شعر بعدی قصه ی جوونی رو براتون مینویسم که در میدان ازادی توی بغل خودم جون داد... یه درام واقعی..
دارم تایپ میکنمش..
فقط تصور کنید جوانی که فقط چند سال از شما کوچکتره نفس اخر رو توی بغل شما بکشه... نزدیک ده روز هست که ثانیه ای ارامش ندارم... فقط دارم از خودم سوال میکنم به چه جرمی باید
گلوله ای به سینه ی این جوون اصابت کنه؟؟به تمام دنیا بگید اینجا دارن نسل کشی میکنند(مهداص)
(شهیدی در آغوش من )
از میان کوچه ها فریاد می آید به گوش
رفته گویا مادری از داغِ فرزندش ز هوش
نوجوانی در ره آزادگی جان داده است
پیکر بی جان او در کوچه ها افتاده است
دود و رگبار گلوله در فضا جاری شده
پیکر مردی جوان از خون خود عاری شده
صورتش غرقابه ی خون است و چشمش مانده باز
میچکد از گوشه ی چشمانش اشکی پُر ز راز
قامتش را در بغل میگیرم اما مُرده است
هوشِ من را از سرم آن اشکِ جاری برده است
شاید اشکش هدیه ای باشد برای قلب یار
خیره در چشمان او گردیده ام بی اختیار
حالتم بهتر شده گویا به خود برگشته ام
لیکن از این کوچه ها و کشته ها سرگشته ام
دست بر چشمش زنم تا بسته گردد تا قیام
من در آنجا بر کشم شمشیرِ حق را از نیام
لحظه ی احقاقِ حق این شهیدان دور نیست
قلب ما لبریز درد و چشم یزدان کور نیست
خون سرخی که به خاک کوچه ها پاشیده شد
در نگاهِ عالم و در آسمانها دیده شد
گشته این دل از تماشای قصاوت ریش ریش
لرزش عرش خدا را حس کنم با قلب خویش...
(مهداص)
ارسال یک نظر